خاطرات دانشجويي

خاطرات دانشجويي

دانشگاه ما، آن زمان که من در آن استخدام شدم، دانشگاه نوپایی بود و استادان اکثرا جوان بودند. خیلی‌ها طرح سربازی‌شان را در اینجا می‌گذراندند. خود من هنوز 26 سال نداشتم که فوق لیسانس گرفتم و استخدام شدم. یک بار ساعت یک بعدازظهر کلاس داشتم و در حال رفتن به سمت در ورودی دانشگاه بودم که دیدم چند نفر از دانشجویان من و دوستانشان در حال خروج از دانشگاه هستند. تا مرا دیدند، توی ذوقشان خورد و دستپاچه هم شدند که چه بگویند. یکی از آنها گفت: «بچه‌ها خیلی‌هاشون نیومدن.» در همین حین، دوستش که مرا نمی‌شناخت و با یکی از دانشجویان اشتباه گرفته بود، گفت: «تازه خود استاد هم نیومده.» من که لجم گرفته بود، گفتم: «استاد که خود من هستم!» بچه‌های بیچاره آن روز با اکراه راهشان را 180 درجه برگرداندند و با من به کلاس آمدند.

خاطره  دانشجویی دوم مربوط  است به اینکه  اشتباه وارد توالت استادان شده بود و زمانی که هنوز در آنجا به سر می‌برد(!) متوجه می‌شود که دو، سه نفر از استادان فیزیک و مکانیک سیالات و جامدات وارد توالت شده‌اند. دانشجوی بیچاره هم نفسش را حبس می‌کند و تازه متوجه می‌شود که چه اشتباهی کرده و مجبور بوده منتظر بماند تا استادان خارج شوند و بعد آفتابی شود. در ضمن متوجه می‌شود که همین استادانی که سر کلاس مثل برج زهرمار هستند، چه جوک‌ها و اس‌ام‌اس‌هایی که برای هم تعریف نمی‌کنند! استادان هم با تصور این‌که همکارشان مبتلا به یبوست یا اسهال است که خارج نمی‌شود، به در توالت می‌کوبند و می‌گویند: «بابا چرا بیرون نمیای؟ جامداته یا سیالاته؟» آن دانشجوی بدبخت هم همان جا کز کرده بود و خلاصه آنها از توالت بیرون می‌روند و ماجرا به خوبی و خوشی تمام می‌شود و بعد از این happy ending دانشجو تصمیم می‌گیرد که دیگر سر به هوا نباشد و مثل عشاق عقل از کف داده عوضی وارد توالت از ما بهتران نشود.

یک بار هم داشتم سر کلاس صحبت می‌کردم و درس خیلی خسته‌کننده‌ای هم بود. یک‌دفعه موبایل یکی از بچه‌ها به صدا درآمد – آن هم چه صدایی – صدای بابا اتی که در قهوه تلخ فریاد می‌زند: کیه؟ کیه؟ و این صدا مرتبا بلندتر و بلندتر هم می‌شد. بچه‌ها داشتند از فرط خنده منفجر می‌شدند. آن دانشجو هم که ظاهرا دستپاچه شده بود، با عجله دنبال موبایلش بود که آن را خاموش کند. البته من واقعا متوجه نشدم که عمدا این کار را کرده بود تا کلاس کمی خستگی در کند یا یادش رفته بود که موبایلش را خاموش کند. از او پرسیدم: اینو زنگ موبایلتون کردین؟!

از جمله موارد جالبی که پیش می‌آید، دانشجویانی هستند که زیاد غیبت می‌کنند و دلایل جالبی برای غیبت خود می‌آورند. یادم هست یک بار دانشجویی غایب بود و بچه‌ها گفتند که پدر و مادرش به سفر حج رفته‌اند. هفته بعد دوباره غایب بود و هفته بعدتر هم. به بچه‌ها گفتم: «این کجاست؟ نکنه توی فرودگاه نشسته تا پدر و مادرش برگردن؟» یا مثلا دانشجو غیبت می‌کند و هفته بعد وقتی می‌پرسی چرا نیومدی، می‌گوید: «پام شکسته بود.» آن هم پایی که هرچه نگاه می‌کنی، نه در گچ است و نه در آتل. از همه جالب‌تر دانشجویانی هستند که کارت دعوت عروسی برای استاد می‌آورند و از هفته بعدش دیگر از صفحه رادار محو می‌شوند و تا آخر ترم غیبشان می‌زند.

یک بار هم سر کلاس رفتم و دیدم از آقایان خبری نیست. پرسیدم پس آقایون کجا هستن؟ یکی از دخترها با خنده گفت: «آقایون دیگه داره نسلشون منقرض می‌شه!» هفته بعد که چند نفرشون اومده بودن و از همه جا بی‌خبر بودن بهشون گفتم: حداقل یکی دو نفرتون بیایید که نسلتون منقرض نشه! دخترها که در جریان بودن، خندیدند. حالا خوبه نگفتند که باید براشون منطقه حفاظت‌شده درست کنیم. آخه می‌دونید که تعداد پسرها به‌خصوص در دانشکده علوم انسانی روز به روز بیشتر کاهش پیدا می‌کنه.

همیشه اول ترم که سر کلاس می‌روم، تاریخ میان ترم را تعیین می‌کنم. دیدم بعد از کلاس یکی از دخترها اومده و داره مِن و مِن می‌کنه که من نمی‌تونم این تاریخ بیام. قراره برامون مهمون بیاد! از ادا و اطوارش و طرز حرف‌زدنش فهمیدم که قضیه از چه قراره. بهش گفتم: «امر خیره؟» نیشش باز شد و گفت: بله! گفتم پس برو همون رو بچسب که بیشتر از دانشگاه و لیسانس به دردت می‌خوره! یکی دیگه از دانشجوها هم یک بار اومد و گفت که من میان ترم رو نمی‌تونم بیام، چون قراره همون تاریخ سزارین بشم! می‌بینید که استادان بیچاره با چه مشکلاتی دست به گریبان هستند. چطوری می‌شه آدم تاریخ میان ترم رو موقعی بذاره که هیچ زند و زا و عقد و عروسی و مرگ و میری اتفاق نیفته!؟

حالا اگه خواسته باشم از سوتی‌های خودمون هم براتون بنویسم، خاطرات بامزه‌ای دارم. در واقع یکی از سرگرمی‌های ما، وقتی دور هم جمع می‌شیم، همین‌هاست. یکی از دوستان که رشته‌اش تربیت بدنیه، می‌گفت: صبح بچه رو با عجله رسوندم مهد کودک، وقتی اومدم سر کار دیدم پستونک بچه دور گردنمه، عوضش سوتم رو توی مهد کودک جا گذاشتم! (این سوتی دیگه واقعا «سوتی»یه.) به هر حال استادان هم مشکلات خاص خودشون رو دارند که بعضی وقت‌ها از استادبودن و بعضی وقت‌ها هم از آدم‌بودن اونها ناشی می‌شه!

یکی از دانشجویان دانشگاه آزاد هم از استاد کم‌سوادشون تعریف می‌کرد که جزوه‌هاش رو روی میز گذاشته بوده و از روش درس می‌داده. یکهو باد میاد و ورقه‌ها رو از پنجره بیرون می‌ندازه! استاد هم که نمی‌دونسته چه‌کار کنه، به بچه‌ها می‌گه: من کار دارم، باید برم. و کلاس رو تعطیل می‌کنه. یاد داستان امام محمد غزالی افتادم که سوادش توی بقچه بوده. تدریس توی شهرهای کوچک هم مشکلات خاص خودش رو داره. یک بار توی جکوزی بودم. توی اون بخار و شلوغی جکوزی که شاید قطرش دو متر هم نیست، دیدم یک صدایی با ابراز احساسات بی‌شائبه می‌گه: استاد، سلام! واقعا آدم نمی‌دونه کجا بره که به دانشجوها برخورد نکنه. حالا تصورش رو بکن با اون کلاه مسخره و مایویی که آدم رو مثل چاملی نشون می‌ده (می‌شناسید که؟ رفیق تنسی تاکسیدو رو می‌گم) خدا رحم کرد که دانشجوی مزبور فارغ‌التحصیل شده بود، وگرنه این خبر همه جا پخش می‌شد و چه‌بسا کاریکاتور استاد از فردا روی ستون آزاد نصب می‌شد. اون هم به نحوی که همه متوجه برجستگی‌های شخصیتی استاد بشن!

یادم هست یک بار کاریکاتور یکی از استادان رو کشیده بودند که پشت ترازو نشسته بود و داشت کیلویی نمره می‌داد و سنگ ترازو هم دستش بود! این کاریکاتورهای دانشجویان هم مقوله جالبیه. اون اوایل که دانشکده جدید رو خارج از شهر ساخته بودند، پر از مگس بود. بچه‌ها کاریکاتوری کشیده بودند که استاد سر کلاس ایستاده و روی هر صندلی به جای دانشجو یک مگس نشسته. در همین حین دانشجویی از در داره وارد می‌شه و ایستاده که برای ورود اجازه بگیره، مگس‌ها می‌گن: استاد، یه دانشجو اومد، بکشیدش!

خاطرات رو برای حسن ختام با شعر سعدی تمام می‌کنم که:

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای / من در میان جمع و دلم جای دیگرست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *